سلام دوستان
نمی دونم از کجا شروع کنم از چی بگم می خوام از یک سال پیش 27/7/83 حرف بزنم . من برای اولین بار در زندگی 21 ساله ام عاشق شدم و چه عشقی حتی خودم باور نمی کردم ولی افسوس و صد افسوس که معشوق من با من بازی کرد با منی که تا آن زمان از عشق چیزی نمی دانستم . در ذهن خود فکر می کردم که عشق مقدس و پاکه ولی اشتباه کردم اون عشق باعث شد که من حدود 5 ماه افسرده شدم و کاملا مانند یک جسد . مقصود من از این مطلب این بود الان که شما دارید این رو می خونید ( خانم / آقا ) عشق رو دسته کم نگیرید با معشقتون پاک و صادق باشید از ته دل اونو دوست داشته باشید نه اینکه ظاهری .
((((( این رو تقدیم به همون عشقم می کنم )))))
ونمی دانم که چون خورشید تو نیز خواهی آمد
و در مشرق ترین موج حضورت
من...هزاران بار...هزاران بار
آهسته تر از پرواز سکوت یک پرنده
اندک
اندک
کوچ خواهم کرد
و تو آیا هماندم درک خواهی کرد !؟؟
که من با تو ، برای تو ، و بر یاد حضور تو
در سرای چشم های تو
پرواز کردم !
ولی ای کاش حداقل بدانی !
که من تنها تنها در خودم
تنها تر از برگ خزانی
به نبودنت اشک ریختم
چقدر این ثانیه ها نامردند
گفته بودند که برمی گردند
برنگشتند و پس از رفتنشان
بی جهت عقربه ها می گردند
آه! این ثانیه های بی رحم
چه بلایی به سرم آوردند
نه به چشمم افقی بخشیدن
نه ز بغضم گرهی واکردند
ز چه رو سبز بنامم به دروغ
لحظه هایی که یکایک زرد ند
لحظه ها همهمه هایی موهوم
لحظه ها فاصله هایی سردند
بگذارید ز پیشم بروند
لحظه هایی که همه بی دردند
یک کوه بلند و سربه فلک کشیده که ازکمر به بالاش توی ابرها پنهان
شده. بعضی جاهای این کوه جاده های پت و پهن و آسفالته و بعضی
جاهای دیگه باریک و مالرو! یه جاهاییش شاید اصلا راهی نباشه.
من پایین این کوه، اول جاده نشستم زمین و دارم برای صد هزارمین
بار بند کفشم رو میبندم که مطمئن بشم وسط راه باز نمیشه!